به یاد آنکه بیادم نیست

سر انجام ...

و ذهنم پر شد
 
 
از کلماتی که اشفته در مغزم
 
 
در جست و جو اند
 
 
می گردند
 
 
می گردند
 
 
و
 
می گردند
 
 
 
سر انجام به یک نقطه دست پیدا می کنند
 
 
برای پایان رساندن یاد تو
 
 
و کسی نمی داند که یاد تو با این چیزها پایان نمی یابد...

[ شنبه 19 اسفند 1391برچسب:, ] [ 18:59 ] [ مجتبی ] [ ]


راز دل


راز دل


می پرسی تو را دوست دارم؟


حتی اگر بخواهم پاسخ دهم نمی توانم


مگر می شود با کلمات ، احساس دستها را بیان کرد؟


مگر ممکن است با عبارات شرح داد که آن زمان که با دیدگان پر اندیشه و روشن بین به من می نگری چه نشاط و

لطفی دلم را

 فرا می گیرد ؟


می پرسی تو را دوست دارم ؟ مگر واقعا" پاسخ این سوال را نمی دانی ؟


مگر خاموشی من ، راز دلم را به تو نمی گوید ؟


مگر آه سوزان از سر نهان خبر نمی دهد ؟


راستی آیا شکوه آمیخته به بیم و امید ، که من هر لحظه هم می خواهم به زبان آورم و هم سعی

می کنم که از

 دل بر لبم

نرسد ، راز پنهان مرا به تو نمی گوید ؟


عزیز من ! چطور نمی بینی که سراپای من از عشق به تو حکایت می کند ؟


همه ذرات وجود من با تو حدیث عشق می گویند ، بجز زبانم که خاموش است


 

[ سه شنبه 15 اسفند 1391برچسب:, ] [ 13:20 ] [ مجتبی ] [ ]


درست مثل یک فرشته

چراغ های شهر دور سرم میچرخند

 

در اینجا شب و هنگام خواب فرا میرسد

 

من اینجا در کافه ای نشسته ام

 

عشق رهایم نخواهد کرد

 

رویاهای بی اتهای تو

 

ساعات تنهایی میگذرد هنوز دلتنگ توام

 

امشب به کجا خواهی رفت؟

 

درست مثل یک فرشته ای

 

و خانه ام در بهشت توست تو ستاره ی منی

 

درست مانند فرشته ای در تاریکی

 

و چونان یخی که در پرتو آتش ذوب میشود

 

درست مانند یک فرشته ای

 

در انتظارت هستم

 

به آسانی مایوسم میکنی

 

همانند آن چه فرشتگان میکنندئ

 

تو فرشته ی منی

 

آه صدایم کن

 

و نیرویی بسیار عظیم به من ببخش

 

به دنبال یک تلفن در خیابان ها می گردم

 

سایه ها میرقصند و من هنوز تنهایم

 

من هنوز در این کافه نشسته ام

 

عشق رهایم نخواهد کرد

 

کافه خالی است و شب میگذرد

 

 میلیون ها ستاره در آسمان میچرخند

 

هنوز دلتنگ تو ام امشب به کجا خواهی رفت؟

 

درست مثل یک فرشته

 

[ سه شنبه 15 اسفند 1391برچسب:, ] [ 13:16 ] [ مجتبی ] [ ]


دِلـَـــــمــ ؛

دِلـَـــــمــ ؛

 

گـ ـاهے میــگیـــ ـرَد !

 

گـ ـاهے میــ ـسوزَد !

 

و حَتے گــ ـاهے ،

 

گــ ـاهے نـَ ـه خیــلے وَقتـــ هـآ

 

میـــ ـشِکَند !

 

امــ ـا هَنـــــ ـوز مے تَپـــَــد به خـُدا

[ سه شنبه 15 اسفند 1391برچسب:, ] [ 13:14 ] [ مجتبی ] [ ]


از من بگو...

 

                              از من بگو

Avazak_ir-Boy123

همرنگ من

 

در این دلتنگی که نمی توانم از تو بگویم

 

کاش تو از من می گفتی

 

[ شنبه 12 اسفند 1391برچسب:, ] [ 20:9 ] [ مجتبی ] [ ]


بگذار آسوده بخوابم

 

"دنیا" بازی‌هایت را سرم در آوردی…

 

 گرفتنی‌ها را گرفتی‌… دادنی‌ها را ” ندادی "


حسرت‌ها را کاشتی… زخم‌ها را زدی …

دیگر بس است… چیزی نمانده


بگذار آسوده بخوابم …

 "محتاج یک خواب بی‌ بیدارم.. ”

[ چهار شنبه 9 اسفند 1391برچسب:, ] [ 13:41 ] [ مجتبی ] [ ]


لیاقت نداشتی...

 

آنقدر مرا از رفتنت نترسان


قرار نیست همیشه بمانیم


روزی همه رفتنی اند


ماندن به پای کسی معرفت می خواهد,نه بهانه


حالا میگویم,بلند میگویم


رفتی,بدرک

لیاقت ماندن  نداشتی...

[ چهار شنبه 9 اسفند 1391برچسب:, ] [ 13:36 ] [ مجتبی ] [ ]


برو...

بـــــــــــــرو!!!!

ترســــ از هیچ چیز نــــــــــבآرمــــ



وقتیـــــ یقینـ בآرم بیشتر از منـــ



کســـے בوستتـ نخـــــــوآهـــــــב בآشتـ...



بیشتر از منــــ



کســـے طآقتـ کمـــ محلی هآیتـ رآ نـــــــבآرב..



بــــــــــــرو!!!!



ترس برآے چهـ؟؟



وقتے مے בآنمــ



یکــ روز متنفـــــــــــر میشی ـاز کسانیـ کهـ



بهـ خآطرشــــآن مـــَــن رآ از בستـــــ בآבے....

[ سه شنبه 1 اسفند 1391برچسب:, ] [ 20:29 ] [ مجتبی ] [ ]